جو اطراف جعبه ها سنگین است و نمی شود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز می کنم. هوا گرم است. فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم می خوانم. نمی دانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا می خواهم آرامم کند. نگاه می کنم؛ خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است. فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوانتر از مادر است. می درخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیده ام. آرام می شوم؛ مثل همیشه که لبخندش آرامم می کرد. مادر بیشتر وقت ها نبود اما همه نبودن هایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران می شد.
احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان می دهم. حالا خیالم راحت است که می دانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم. تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینه ام تنگ می شود و چشمانم پر از اشک. مثل بچه ای که در بازی کتک خورده، کنار مادر می نشینم و.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها