گر میروی بی حاصلی

       گر می برندت واصلی

              رفتن کجا؟ بردن کجا.؟

 

 


رکاب ۱۶(آقا)

 

حالا که فکرش را می کنم، الکی نگران بودم که از رفتنم ناراحت شود. او که خودش این کاره است، بار اولش هم نیست و عادت دارد. شاید نگرانی ام بخاطر بچه بود.
انگارنه انگار که مامور امنیتی ست و جوانی اش را در آموزش نظامی و عملیات صرف کرده. مثل زن هایی که یک عمر فقط خانه داری کرده اند، با انبساط خاطر تمام مشغول آماده کردن سحری ست. به گمانم بادمجان سرخ می کند؛ می داند که دوست دارم. تلوزیون روشن است. گذاشته ام شبکه قرآن و مثلا به حرف های کارشناس مذهبی گوش می دهم؛ ولی نگاهم به اوست. چادر نماز سرش کرده و زیر لب چیزی زمزمه می کند. فکر کنم دارد نماز شبش را می خواند.
چشمم به مفاتیح و تسبیحش می افتد که روی میز است. از همین حالا دلم برایش تنگ شده؛ با این که اولین ماموریتم نیست. بارها پیش آمده چند ماه خانه نباشم و خم به ابرو نیاورد. او هم ماموریت طولانی داشته. زندگی ما همین است.
زیر غذا را کم می کند و می آید سر میز، سراغ مفاتیح. می گوید:
-نمی خوای بری یکم استراحت کنی؟ باید سرحال باشی.
-خوابم نمی یاد.
نمی گویم تا وقتی چشمم به اوست، خواب به چشمم نمی آید. می گویم:
-ببخشید تنهات می ذارم.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها