میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان

   تا صدهزار بار بمیرم برای تو.  یا حسین

 

 


رکاب ۱۴(آقا)

 

اولش می گفت لازم نیست بیایم؛ اما نتوانستم. دلم می خواهد این روزها تنهایش نگذارم. برایش کم گذاشته ام. برای همین مرخصی ساعتی گرفتم که باهم برویم برای سونوگرافی.
نه من شبیه مردهایی هستم که همراه همسرشان آمده اند، نه او شبیه زن های دیگر. ظاهرمان شبیه است؛ اما خودمان می دانیم دنیایی که در آن زندگی می کنیم زمین تا آسمان با بقیه مردم فرق دارد. دغدغه هایمان، رابطه مان، سبک زندگی مان و.
زن ها دو به دو با هم حرف می زنند، اما او ساکت است. الان که دقت می کنم، از بقیه زن ها چهارشانه تر و بلندبالاتر است. بر عکس بقیه که به خودشان رسیده اند، روسری ساده سبزش را سر کرده و طبق عادت، دور و برش را می پاید. چشم در چشم می شویم. لبخند می زند و پشت لبخندش، نگرانی را می بینم. پاسخش را با لبخندی می دهم که بگویم آرام باشد.
تصویری که روی مانیتور افتاده، برای من واضح نیست و چیزی از آن نمی فهمم اما چون می دانم این تصویر مبهم، بچه مان است با شوق نگاهش می کنم. چقدر تغییر کرده ام! قبلا برای هیچ چیز انقدر ذوق زده نمی شدم؛ کلا احساساتم خیلی میدانی برای جولان دادن نداشت. اما حالا حس می کنم می توانم تا ته دنیا بدوم. دکتر می گوید سالم است و پسر. سالم بودنش بیشتر خوشحالم می کند. چه فرقی می کند پسر یا دختر باشد؟ مهم این است که من دارم پدر می شوم.
دستانش را می گیرم:
- پس شد امیرمهدی!

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها